در بیشهزار یادها
شب بود و ابر تیره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد !
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد!
آسیمه سر، در بیشهزاران میدویدم.
فریادها بر میکشیدم.
درد عجیبی چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم کرده بودم!
از پیش من صفهای انبوه درختان میگذشتند
...- « بی ماه من، اینها چه زشتند! ...»
- آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید؟
- آیا شما، او را نچیدید؟...
ناگاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را میکشند از دور، با زور
پیش من آوردند و گفتند:
اهریمن است این!
خودکامه باد!
دیوانه مستی که نفرینها بر او باد!
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیدهست!
او را همه شب تا سحر در بر کشیدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیدهست.
من دستهایم را به سوی آن سیهچنگال بردم
شاید گلویش را فشردم!
چیزی دگر یادم نمیآید ازین بیش
از خشم، یا افسوس، کمکم رفتم از خویش!
دربیشهزار یادها، تنهای تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
میرفت سرمست!
[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 7:57 صبح ] [ امیر ]